معنی به کاری مشغول شدن

فرهنگ فارسی هوشیار

مشغول شدن

‎ سر گرم شدن، به کار پرداختن در کار شدن (مصدر) بکاری سرگرم شدن اشتغال ورزیدن در کار شدن: این بگفتند و بشراب خوردن مشغول شدند. هرکس از خود و دوستگانیی بسمک میدادند و سمک میخورد.

مترادف و متضاد زبان فارسی

مشغول شدن

سرگرم شدن، درگیر شدن، گرفتار شدن


مشغول

سرگرم، گرفتار،
(متضاد) آزاد، بیکار، درگیر

حل جدول

به کاری مشغول شدن

اشتغال


مشغول

سرگرم، گرفتار

لغت نامه دهخدا

کاری شدن

کاری شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) مؤثر افتادن.


مشغول

مشغول. [م َ](ع ص) در کار داشته شده.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). در کار. بکار.(یادداشت مؤلف):
لیکن تو نئی به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی.
ناصرخسرو(دیوان چ تقوی ص 467).
مشغول تنی که دیو تست او
بل دیو تویی و او سلیمان.
ناصرخسرو(دیوان چ مینوی ص 385).
پایم نخرامد ز جا و دستم
مشغول عنان و مهار دارد.
مسعودسعد(دیوان چ رشید یاسمی ص 101).
مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.
سعدی.
درون خاطر سعدی مجال غیرتو نیست
چه خوش بود بتو از هر که در جهان مشغول.
سعدی.
نگاه من بتو و دیگران بخود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست.
سعدی.
- مشغول بودن(باشیدن)، در کار بودن. کاردار بودن.(ناظم الاطباء). پرداختن. سرگرم بودن: شب و روز بشادی و سرور مشغول می بودند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه می باید داشت.(تاریخ بیهقی). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
جهان زمین و سخن تخم و جانْت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
- مشغول داشتن، بازداشتن. منصرف کردن.(ناظم الاطباء). سرگرم داشتن:
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست پرسی دلارامت اوست.
سعدی.
- مشغول شدن، در کار بودن. کاردار بودن. متوجه شدن. روی آور گشتن.(ناظم الاطباء). پرداختن سرگرم شدن. بکار شدن: چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). ما در راه، در سمنگان چندی به صید و شراب مشغول خواهیم شد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245). احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدندو به ضبط کارها مشغول شدند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357).
- مشغول کردن، مشغول داشتن.(ناظم الاطباء). تسحیر. سحر.(از منتهی الارب). الهاء.(ترجمان القرآن)(منتهی الارب). گماردن. به کار گرفتن و بازداشتن از کاری دیگر: این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید.(تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103).
یاروزگار بر سر ایشان سپه کشید
مشغول کردشان ز من آفات و اختلال.
ناصرخسرو.
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن.
نظامی.
هرکه آمد برِ خدا مقبول
نکند هیچش از خدا مشغول.
سعدی.
ای گلبن بوستان روحانی
مشغول بکردی از گلستانم.
سعدی.
- مشغول گشتن، سرگرم شدن. در کار گردیدن. پرداختن. به کار شدن:
ای به خود مشغول گشته چون نبات
چیست نزد تو خبر زین کاینات.
ناصرخسرو(دیوان چ تقوی ص 79).
به زخم و بند و کشتن گشته مشغول
نه آنجا، گرد و خون و نه هزاهز.
ناصرخسرو(دیوان چ مینوی ص 518).
چون ره اندر برگرفتم دلبرم در بر گرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت.
مسعودسعد.
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای.
سعدی.

فارسی به ایتالیایی

فارسی به عربی

مشغول

فی، مشغول

عربی به فارسی

مشغول

مشغول , اشغال , نامزد شده , سفارش شده

فرهنگ عمید

مشغول

کسی که عهده‌دار انجام کاری باشد،
سرگرم،
[عامیانه، مجاز] گرفتار، درگیر،
دارای شغل،

ترکی به فارسی

مشغول اولماک

سرگرم بودن، مشغول شدن

فارسی به آلمانی

مشغول

Belegt, Beschäftigt, Besetzt, Emsig, Geschäftig, An, Auf, Bei, In, Über, Um, Zu

فرهنگ معین

مشغول

(اِمف.) کسی که سرگرم کار باشد، (اِ.) جای اشغال شده. [خوانش: (مَ) [ع.]]

معادل ابجد

به کاری مشغول شدن

1968

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری